آدرس جدید سایت مهدی رایانه

پاسخگویی به سوالات شما در زمینه کامپیوتر و موبایل:

لطفا به لینک زیر مراجعه کنید:

www.mahdirayaneh.com

برای رفتن به وب اصلی من روی یکی از پروانه ها کلیک کنید

 

مهدی رایانهمهدی رایانهمهدی رایانهمهدی رایانهمهدی رایانهمهدی رایانه

 

مهدی رایانهمهدی رایانهمهدی رایانهمهدی رایانهمهدی رایانه

دیگه حرفی برای گفتن ندارم...

بغض...

آهسته گام بر می دارم و می روم از این شهر خیالی

و تو در سطر سطر این نوشته ها تا همیشه می مانی
 

جدایی...

جدا که شدیم هر دو به یک احساس رسیدیم


تو به فراغت , من به فراقت


یک حرف تفاوت که مهم نیست ...


ماندن...

گفت : سلام!


گفتم : سلام!


معصومانه گفت : می مانی؟


گفتم : تو چطور؟


محکم گفت : هميشه می مانم!


گفتم : می مانم.


روزها گذشت. روزی عزم رفتن کرد.


گفتم: تو که گفته بودی می مانی؟!


گفت: نمی توانم! قول ماندن به ديگری داده ام .... بايد بروم!


یاد خدا...

مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت در بین كار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا


صورت گرفت. آرايشگر گفت:


من باور نمی كنم خدا وجود داشته با شد مشتری پرسید چرا؟


آرایشگر گفت: كافیست به خیابان بروی و ببینی مگر می شود با وجود خدای مهربان


اینهمه مریضی و درد و رنج  وجود داشته باشد؟


مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت به محض اینكه از آرایشگاه بیرون آمد


مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده و كثیف با سرعت به آرایشگاه برگشت و به


آرایشگر گفت می دانی به نظر من آرایشگر ها وجود ندارند مرد با تعجب گفت :


چرا این حرف را میزنی؟ من اینجاهستم و همین الان موهای تو را مرتب كردم


مشتری با اعتراض گفت:


پس چرا كسانی مثل آن مرد بیرون از آرایشگاه وجود دارند آرایشگر گفت:


آرایشگرها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمی كنند. مشتری گفت:


دقیقا همین است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمی كنند.


برای همین است كه اینهمه درد و رنج در دنیا وجود دارد.


 

حکايت ...

دانشمندی يکی را گفت : چرا تحصيل علم نمی کنی؟


آن شخص گفت : آنچه خلاصه علم است به دست آورده ام. دانشمند از او پرسيد :


که خلاصه علم چيست؟  گفت :  پنج چيز است :


اول : آنکه تا راست به اتمام نرسد، دروغ نگويم.


دوم : آنکه تا حلال منتهی نشود، دست به حرام دراز نکنم.


سوم : آنکه تا از تفتيش نفس خود فارغ نشدم، به جستجوی عيب مردم نپردازم.


چهارم : آنکه تا خزانه رزق خداوند به آخر نرسد، به در هيچ مخلوق احتياج نبرم.


پنجم : آنکه تا قدم در بهشت ننهم، از کيد شيطان و از غرور نفس نافرمان، غافل نباشم.


نجات عشق ...

در جزيره ای زيبا, تمام حواس، زندگی می کردند: شادی، غم، غرور، عشق و......


روزی خبر رسيد که به زودی جزيره به زير آب خواهد رفت,


همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترک کردند,


اما عشق می خواست تا آخرين لحظه بماند، چون عاشق جزيره بود.


وقتی جزيره به زير آب فرو می رفت، عشق از ثروت که باقايقی با شکوه جزيره را


ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:آيا می توانم با تو همسفرشوم؟


ثروت گفت: نه، من مقدار زيادی طلا و نقره داخل قايقم هست و ديگر جايی برای تو وجود


ندارد.  پس عشق از غرور که با يک کرجی زيبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.


غرور گفت: نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق


زيبای مرا کثيف خواهی کرد. غم در نزديکی عشق بود. پس عشق به او گفت اجازه بده من


با تو بيايم. غم با حزن گفت: آه، عشق، من خيلی ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم.


عشق اين بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آنقدرغرق شادی و هيجان بود


که حتی صدای عشق را هم نشنيد. آب هر لحظه بالا و بالا تر می آمد و عشق ديگر


نا اميد شده بود که ناگهان صدايی سالخورده گفت: بيا عشق من تو را خواهم برد


عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع خود را


داخل قايق انداخت و جزيره را ترک کرد. وقتي به خشکی رسيدند، پيرمرد به راه خود


رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.


عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسيد


آن پيرمرد کی بود؟  علم پاسخ داد:  زمان


عشق با تعجب گفت: زمان؟  اما چرا او به من کمک کرد؟


علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: زيرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است!


گنجشک و خدا ...

گنجشک به خدا گفت :


لانه کوچکی داشتم , آرامگاه خستگی ام , سرپناه بی کسی ام بود ,


طوفان تو آن را از من گرفت. کجای دنیای تورا گرفته بودم ؟ خدا گفت :


ماری در راه لانه ات بود , تو خواب بودی , باد را گفتم لانه ات را واژگون کند


آنگاه تو از کمین مار پرگشودی !!!


چه بسیار بلاها از تو به واسطه محبتم دور کردم وتو ندانسته به دشمنی ام برخواستی ...


خوشبختي...

از خدا پرسيد خوشبختي را کجا ميتوان يافت

خدا گفت آن را در خواسته هايت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم

با خود فکر کرد و فکر کرد

اگر خانه اي بزرگ داشتم بي گمان خوشبخت بودم

خداوند به او داد

اگر پول فراوان داشتم يقينا خوشبخت ترين مردم بودم

خداوند به او داد

اگر ..... اگر ....... واگر

اينک همه چيز داشت اما هنوز خوشبخت نبود

از خدا پرسيد حالا همه چيز دارم اما باز هم خوشبختي را نيافتم

خداوند گفت باز هم بخواه

گفت چه بخواهم هر آنچه را که هست دارم

گفت بخواه که دوست بداري

بخواه که ديگران را کمک کني

بخواه که هر چه را داري با مردم قسمت کني

و او دوست داشت و کمک کرد

و در کمال تعجب ديد لبخندي را که بر لبها مي نشيند

و نگاه هاي سرشار از سپاس به او لذت مي بخشد

رو به آسمان کرد و گفت خدايا خوشبختي اينجاست

در نگاه و لبخند ديگران...


نامه اي به خدا...

يک روز کارمند پستي که به نامه هايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي کرد

متوجه نامه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه اي به خدا!

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.

در نامه اين طور نوشته شده بود :

خداي عزيزم بيوه زني 83 ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي

مي گذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد.

اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي کردم. يکشنبه این هفته عيد است

و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چيزي

نمي توانم بخرم. هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم.

تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من کمک کن...

کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد.

نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري

روي ميز گذاشتند. در پايان 96 دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند...

همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند.

عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت. تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن

به اداره پست رسيدکه روي آن نوشته شده بود:

نامه اي به خدا!

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود:

خداي عزيزم. چگونه مي توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم.

با لطف تو توانستم شامي عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم.

من به آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم فرستادي...

البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!!

                                 *** سال نو مبارک ***


کوهنورد...

داستان در مورد يک کوهنورد است که مي خواست از بلندترين کوه ها بالا برود او پس از

سالها آماده سازي ماجراجويي خود را آغاز کرد شب بلندي هاي کوه را تماماً در بر گرفت

و مرد هيچ چيز را نمي ديد همه چيز سياه بود همان طور که از کوه بالا ميرفت چند قدم مانده

به قله کوه پايش ليز خورد و در حالي که به سرعت سقوط مي کرد از کوه پرت شد. در حال

سقوط فقط لکه هاي سياهي را در مقابل چشمانش مي ديد. اکنون فکر مي کرد مرگ چه قدر

به او نزديک است نا گهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش ميان آسمان

و زمين معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در اين لحظه سکوت برايش چاره اي

نماند جز آنکه فرياد بکشد خدايا کمکم کن نا گهان صداي پر طنيني که از آسمان شنيده مي شد

جواب داد:

از من چه مي خواهي؟ ـــــاي خدا نجاتم بده! ــــ

واقعا باور داري که من مي توانم تو را نجات دهم؟

 ــــالبته که باور دارم ــــاگر باور داري طنابي را که به کمرت بسته است پاره کن

يک لحظه سکوت... و مرد تصميم گرفت با تمام نيرو به طناب بچسبد.

گروه نجات مي گويند که روز بعد يک کوهنورد يخ زده را مرده پيدا کردند بدنش از

يک طناب آويزان بود و با دست هايش محکم طناب را گرفته بود....

و او فقط يک متر از زمين فاصله داشت.

و شما؟

چقدر به طنابتان وابسته ايد؟

آيا حاضريد آن را رها كنيد؟

در مورد خداوند يك چيز را نبايد فراموش كرد:

هرگز نگوئيد كه او شما را فراموش كرده و يا تنها گذاشته.

هرگز فكر نكنيد كه او مراقب شما نيست.

به ياد داشته باشيد كه او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است ...


کشاورز و مرد جوان...

مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر ِزيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا

از او اجازه بگيره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست.

من سه گاو نر رو يک به يک آزاد ميکنم،اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري،

ميتوني با دخترم ازدواج کني.مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد.

در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگين‌ترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد.

فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي،گزينه بهتري خواهد بود، پس به کناري دويد و گذاشت گاو

از مرتع بگذره و از در پشتي خارج بشه.

دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود!

در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سُم به زمين ميکوبيد،

خرخر ميکرد و وقتي او رو ديد،آب دهانش جاري شد. گاو بعدي هر چيزي هم که باشه،

بايد از اين بهتر باشه. به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتي

خارج بشه.

براي بار سوم در طويله بار شد.لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد.

اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود.

اين گاو، براي مرد جوان بود,در حالي که گاو نزديک ميشد، در جاي مناسب قرار گرفت

و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت

زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه. بهره گيري از بعضي هاش ساده ست، بعضي هاش

مشکل.اما زماني که بهشون اجازه ميديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هاي بهتر

در آينده)، اين موقعيت هاشايد ديگه موجود نباشن.

براي همين، هميشه اولين شانس رو بچسب!!!


خودخواهي...

آدمي بد کار به هنگام مرگ فرشته اي را ديد که نزديک در دروازه هاي جهنم ايستاده بود.

فرشته اي به او گفت:

يک کار خوب در زندگيت انجام داده اي و همان به توکمک خواهد کرد.خوب فکرکن چي بوده

مرد به ياد آورد که يک بار هنگامي که در جنگل مشغول رفتن بود عنکبوتي را سر راهش ديد

و براي آنکه آن را زير پا له نکند مسيرش را تغيير داد.

فرشته لبخند زد و تار عنکبوتي از آسمان پايين آمد و با خود مرد را به بهشت برد.

عده اي از جهنمي ها نيز از فرصت استفاده کرده تا از تار بالا بيايند

اما مرد آنها را به پايين هل داد مبادا که تار پاره شود. در اين لحظه تار پاره شد

و مرد دوباره به جهنم سقوط کرد

فرشته گفت:افسوس!

تنها به فکر خود بودن همان يک کار خوبي را که باعث نجات تو بود ضايع کرد...


گل صداقت...

دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت.

او با مرد خردمندي مشورت كرد و تصميم گرفت كه تمام دختران جوان منطقه را دعوت كند

تا از ميان آنان دختري سزاوار را برگزيند. وقتي كه خدمتكار پير قصر ماجرا را شنيد

بشدت غمگين شد زيرا او مي دانست كه دخترش مخفيانه عاشق شاهزاده است.

او اين خبر را به دخترش داد. دخترش گفت كه او هم به آن مهماني خواهد رفت.

مادر گفت: تو بختي نداري، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا. دختر جواب داد:

مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي كند اما فرصتي است كه دست كم براي يك بار هم كه شده

او را از نزديك ببينم. روز موعود فرارسيد و شاهزاده به دختران گفت:

به هريك از شما دانه اي مي دهم،كسي كه بتواند در عرض شش ماه زيبا ترين گل را

براي من بياورد ملكه آينده چين مي شود. آن دختر هم دانه را گرفت و در گلداني كاشت.

سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد. دختر با باغبانان بسياري صحبت كردو آنان راه

گلكاري را به او آموختند. اما بي نتيجه بود و گلي نروييد. روز موعود فرا رسيد

دختر با گلدان خاليش منتظر ماند و ديگر دختران هر كدام با گل زيبايي به رنگ ها و

شكل هاي مختلف در گلدانهاي خود حاضر شدند. شاهزاده هر كدام از گلدانها را با دقت

بررسي كرد و در پايان اعلام كرد كه دختر خدمتكار، همسر آينده او خواهد بود.

همه اعتراض كردند كه شاهزاده كسي را انتخاب كرده كه در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است.

شاهزاده گفت: اين دختر تنها كسي است كه گلي را به ثمر رسانده كه او را سزاوار همسري

امپراطور مي كند؛

گل صداقت ...........زيرا چيزي كه به شماها داده بودم دانه نبود بلكه سنگريزه بود.

آيا امكان دارد گلي از سنگريزه برويد؟؟؟!!!!


انشای یک بچه دبستانی در مورد ازدواج...

هر وقت من یك كار خوب می كنم مامانم به من می گوید بزرگ كه شدی برایت یك

زن خوب می گیرم.تا به حال من پنج تا كار خوب كرده ام و مامانم قول پنج تایش را

به من داده است

حتمن ناسرادین شاه خیلی كارهای خوب می كرده كه مامانش به اندازه استادیوم آزادی

برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم كه اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ،

چون بابایمان همیشه می گوید مشكلات انسان را آدم می كند.

درعزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و رقیه

دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.

از لهاز فكری هم دو طرف باید به هم بخورند، رقیه چون سه سالش است هنوز فكر ندارد

كه به من بخورد ولی مامانم می گوید این رقیه از تو بیشتر هالیش می شود.

در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند كه كارشان

به تلاغ كشیده شده و چه بسیار آدم های كوچكی كه نكشیده شده. مهم اشق است !

اگر اشق باشد دیگر كسی از شوهرش سكه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان

در می آید من تا حالا كلی سكه جم كرده ام و می خواهم همان اول قلكم را بشكنم

و همه اش را به رقیه بدهم تا بعدن به زندان نروم.

مهریه و شیر بلال هیچ كس را خوشبخت نمی كند. همین خرج های ازافی باعث می شود

كه زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی داییمختار با پدر خانومش حرفش بشود

دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی كم

بوده كه نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و رقیه تفافق كرده ایم كه بجای

شام عروسی چیپس و خلالی نمكی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست

تازه وقتی می خوری خش خش هم می كند!

اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد.

زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یك زیر زمینی بگیرد.

میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین اما خانوم دایی مختار هم می خواست

برود بالا حتمن از زیر زمینی می ترسید. رقیه هم از زیر زمینی می ترسد برای

همین هم برایش توی باغچه یك خانه درختی درست كردم. اما رقیه از آن بالا افتاد

و دستش شكست.. از آن موقه خاله با من قهر است. قهر بهتر از دعواست.

آدم وقتی قهر می كند بعد آشتی می كند ولی اگر دعوا كند بعد كتك كاری میکند.


نامه ي ويکتور هوگو...

قبل از هر چيز برايت آرزو مي کنم که عاشق شوي،

و اگرهستي، کسي هم به تو عشق بورزد،

و اگر اينگونه نيست، تنهاييت کوتاه باشد،

و پس از تنهاييت، نفرت از کسي نيابي،

آرزومندم که اينگونه پيش نيايد ...

اما اگر پيش آمد، بداني چگونه به دور از نا اميدي زندگي کني،

برايت همچنان آرزو دارم دوستاني داشته باشي،

از جمله دوستان بد و ناسازگار ...

برخي نادوست و برخي دوستدار ...

که دست کم يکي در ميانشان بي ترديد مورد اعتمادت باشد

و چون زندگي بدين گونه است،

برايت آرزومندم که دشمن نيز داشته باشي ...

نه کم و نه زياد ... درست به اندازه،

تا گاهي باورهايت را مورد پرسش قرار دهند،

که دست کم يکي از آنها اعتراضش به حق باشد ...

تا که زياده به خود غره نشوي

و نيز آرزومندم مفيد فايده باشي، نه خيلي غير ضروري ...

تا در لحظات سخت،

وقتي ديگر چيزي باقي نمانده است،

همين مفيد بودن کافي باشد تا تو را سرپا نگاه دارد ...

همچنين برايت آرزومندم صبور باشي،

نه با کساني که اشتباهات کوچک مي کنند ...

چون اين کار ساده اي است،

بلکه با کساني که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذير مي کنند ...

و با کاربرد درست صبوريت براي ديگران نمونه شوي ...

و اميدوارم اگر جوان هستي،

خيلي به تعجيل، رسيده نشوي ...

و اگر رسيده اي، به جوان نمايي اصرار نورزي،

و اگر پيري، تسليم نا اميدي نشوي ...

چرا که هر سني خوشي و ناخوشي خودش را دارد و لازم است

بگذاريم در ما جريان يابد ...

اميدوارم سگي را نوازش کني، به پرنده اي دانه بدهي

و به آواز يک سهره گوش کني، وقتي که آواي سحرگاهيش را سر

مي دهد ...

چرا که به اين طريق، احساس زيبايي خواهي يافت ...

به رايگان ...

اميدوارم که دانه اي هم بر خاک بفشاني ...

هر چند خرد بوده باشد ...

و با روييدنش همراه شوي،

تا دريابي چقدر زندگي در يک درخت وجود دارد ...

به علاوه اميدوارم پول داشته باشي، زيرا در عمل به آن نيازمندي ...

و سالي يکبار پولت را جلو رويت بگذاري و بگويي :

« اين مال من است »

فقط براي اينکه روشن کني کدامتان ارباب ديگري است!

و در پايان، اگر مرد باشي، آرزومندم زن خوبي داشته باشي ...

و اگر زني، شوهر خوبي داشته باشي،

که اگر فردا خسته باشيد، يا پس فردا شادمان،

باز هم از عشق حرف برانيد تا از نو بيآغازيد ...

اگر همه ي اينها که گفتم برايت فراهم شد،

ديگر چيزي ندارم برايت آرزو کنم ...


هشت موضوع شگفت انگيز از زندگي آلبرت انيشتين...

همگي ما مي دانيم که انيشتين اين فرمول (e=mc2) را کشف کرد.

اما واقعيت آن است که چيز هاي کمي در مورد زندگي خصوصيش

مي دانيم، خودتان را با اين هشت مورد،شگفت زده کنيد!

1- او با سر بزرگ متولد شد!

وقتي انيشتين به دنيا آمد او خيلي چاق بود و سرش خيلي بزرگ

تا آنجايي که مادر وي تصور مي کرد،فرزندش ناقص است،

اما بعد از چند ماه سر و بدن او به اندازه طبيعی باز گشت.

2- حافظه اش به خوبي آنچه تصور مي شود، نبود!

مطمئناً انيشتين مي توانسته کتاب هاي مملو از فرمول و قوانين را

حفظ کند،اما براي به ياد آوري چيز هاي معمولي واقعاً حافظه ضعيفي

داشته است.او يکي از بدترين اشخاص در به ياد آوردن سالروز تولد

عزيزان بودو عذر و بهانه اش براي اين فراموشکاري، مختص دانستن

آن ( تولد )براي بچه هاي کوچک بود.

3- او از داستان هاي علمي- تخيلي متنفر بود!

انيشتين از داستان هاي تخيلي بيزار بود. زيرا که احساس مي کرد،

آنها باعث تغيير درک عامه مردم از علم مي شوند و در عوض به آنها

توهم باطلي از چيزهايي که حقيقتاً نمي توانند اتفاق بيفتند مي دهد.

به بيان او "من هرگز در مورد آينده فکر نمي کنم، زيرا که آن به زودي

مي آيد."به اين دليل او احساس مي کرد کساني که به طور مثال بشقاب

پرنده ها را مي بينندبايد تجربه هايشان را براي خود نگه دارند.

4- او در آزمون ورودي دانشگاه اش رد شد!

در سال 1895 در سن 17 سالگي، انيشتين که قطعاً يکي از بزرگترين

نوابغي است که تاکنون متولد شده، در آزمون ورودي دانشگاه فدرال

پلي تکنيک سوئيس رد شد.در واقع او بخش علوم و رياضيات را پشت سر

گذاشت ولي در بخش هاي باقيمانده،مثل تاريخ و جغرافي رد شد.

وقتي که بعد ها در اين رابطه از او سوال شد؛ او گفت:

آنها بينهايت کسل کننده بودند، و او تمايلي براي پاسخ دادن به اين

سوالات را در خود احساس نمي کرد.

5- علاقه اي به پوشيدن جوراب نداشت!

انيشتين در سنين جواني يافته بود که شصت پا باعث ايجاد سوراخ در

جوراب مي شود.سپس تصميم گرفت که ديگر جوراب به پا نکند و اين

عادت تا زمان مرگش ادامه داشت.علاوه بر اين او هرگز براي خوشايند

و عدم خوشايند ديگران لباس نمي پوشيد،او عقيده داشت يا مردم او را

مي شناسند يا نمي شناسند.پس اين مورد قبول واقع شدن

( آن هم از روي پوشش ) چه اهميتي مي تواند داشته باشد؟

6- او فقط يک بار رانندگي کرد!

انيشتين براي رفتن به سخنراني ها و تدريس در دانشگاه ، از راننده مورد

اطمينانش کمک مي گرفت. راننده وي نه تنها ماشين او را هدايت

مي کرد، بلکه هميشه در طول سخنراني ها در ميان شنوندگان حضور

داشت.انيشتين، سخنراني مخصوص به خود را انجام مي داد و بيشتر

اوقات راننده اش، به طور دقيقي آنها را حفظ مي کرد.يک روز انيشتين

در حالي که در راه دانشگاه بود، با صداي بلند در ماشين پرسيد:

چه کسي احساس خستگي مي کند؟راننده اش پيشنهاد داد که آنها

جايشان را عوض کنند و او جاي انيشتين سخنراني کند،

سپس انيشتين به عنوان راننده او را به خانه بازگرداند.

(عدم شباهت آنها مسئله خاصي نبود. انيشتين تنها در يک دانشگاه

استاد بود،و در دانشگاهي که وقتي براي سخنراني داشت، کسي او را

نمي شناخت و طبعاً نمي توانست او را از راننده اصلي تميز دهد.)

او قبول کرد ، اما کمي ترديد در مورد اينکه اگر پس از سخنراني سوالات

سختي از راننده اش پرسيده شود ، او چه پاسخي خواهد داد، در درونش

داشت.به هر حال سخنراني به نحوي عالي انجام شد، ولي تصور

انيشتين درست از آب در آمد.دانشجويان در پآيان سخنراني انيشتين

جعلي شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند.

در اين حين راننده باهوش گفت:

"سوالات به قدري ساده هستند که حتي راننده من نيز مي تواند به آنها

پاسخ گويد"سپس انيشتين از ميان حضار برخواست و به راحتي به

سوالات پاسخ داد به حدي که باعث شگفتي حضار شد.

7- الهام گر او يک قطب نما بود!

انيشتين در سنين نوجواني يک قطب نما به عنوان هديه تولد از پدرش

دريافت کرده بود.وقتي که او طرز کار قطب نما را مشاهده مي نمود،

سعي مي کرد طرز کارآن را درک کند.

او بعد از انجام اين کار بسيار شگفت زده شد. بنابراين تصميم گرفت

علت نيروهاي مختلف در طبيعت را درک کند.

8- راز نهفته در نبوغ او!!!

بعد از مرگ انيشتين در1955مغزاو توسط توماس تولتز هاروي براي

تحقيقات برداشته شد.اما اين کار به صورت غير قانوني انجام شد.

بعدها پسر انيشتين به او اجازه تحقيقات،در مورد هوش فوق العاده پدرش

را داد.هاروي تکه هايي از مغز انيشتين را براي دانشمندان مختلف در

سراسر جهان فرستاد.از اين مطالعات دريافت مي شود که مغز انيشتين

در مقايسه با ميانگين متوسط انسان ها،مقدار بسيار زيادي سلول هاي

گليال که مسئول ساخت اطلاعات هستند داشته است.

همچنين مغزانيشتين مقدار کمي چين خوردگي حقيقي موسوم به شيار

سيلويوس داشته،که اين مسئله امکان ارتباط آسان تر سلول هاي عصبي

را با يکديگر فراهم مي سازد.

علاوه بر اين ها مغز او داراي تراکم و چگالي زيادي بوده است و همينطور

قطعه آهيانه پاييني داراي توانايي همکاري بیشتر با بخش تجزيه و تحليل

رياضيات است...


اشعاری از دکتر علی شریعتی...

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یک ریز و پی در پی دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را ...


وقتی «سپندارمذگان» فراموش می‌شود و «ولنتاین» گرامی...

پیشینه تاریخی ولنتاین، تنها به حدود 1700سال پیش بازمی‌گردد،حال آن که آیینی

بسیار قدیم‌تر و با شکوه‌تر با نام»سپندارمذگان» یا «سپندارمذ» از بیش از پنج

هزار سال پیشینه در ایران برخوردار بوده و می‌توان گفت، ولنتاین کپی‌‌برداری شده

این جشن باستانی ایرانی است.

سپندارمذگان جشن زمين و گراميداشت عشق است كه هر دو دركنار هم معنا پيدا

مي‌كردند. در اين روز، زنان به شوهران خود با محبت هديه مي‌دادند و مردان نيز

زنان و دختران را بر تخت شاهي نشانده،به آنها هديه داده و از آنها اطاعت مي‌كردند.

روز والنتین یا به قول امروزیها ولنتاین، (روز عشاق و یا روز عشق‌ورزی)

عیدی در روز چهاردهم فوریه (۲۵ بهمن‌ ماه) در برخی فرهنگ‌ها روزابراز عشق

است. تاریخچه کامل و دقیق ولنتاین در دست نیست؛اما آنچه از پیشینه این روز

می‌دانیم با افسانه درآمیخته ‌است.

در سده سوم میلادی که مطابق می‌شود با اوایل شاهنشاهی ساسانی در ایران، در

روم باستان فرمانروایی بوده‌ به نام کلاودیوس دوم که بر این باور بود، مردان

مجرد نسبت به آنانی که همسر و فرزند دارند، سربازان جنگجوتر و بهتری هستند.

از این روی، ازدواج را برای سربازان امپراتوری روم قدغن می‌کند.

کلاودیوس به قدری بی‌رحم و فرمانش به اندازه‌ای قاطع بود که هیچکس جرأت

کمک به ازدواج سربازان را نداشت. (شایان ذکر است که در آن هنگام، هنوز

امپراتوری روم، به آیین مسیحیت نگرویده بود و این امر تقریباً چهل سال پس از

دوران کلاودیوس دوم، یعنی در دوران کنستانتین اول، موسوم به کنستانتین کبیر

صورت گرفت).

اما کشیشی به نام والنتین (والنتیوس)، مخفیانه عقد سربازان رومی را با دختران

محبوبشان جاری می‌کرد...

هنگامی که والنتین در زندان بود، یکی از زندانبانان، دختری نابینا داشت که به

زندان می‌آمد و به تفصیل با وَلِنتَین سخن می‌گفت ودرست پیش از آن که والنتین

به اعدام محکوم شود، برای آن دخترنابینا کارتی فرستاد که بر روی آن نگاشته بود:

«از طرف والنتین تو« (From Your Valentine) ؛

اصطلاحی که تا به امروز مورد استفاده قرار میگیرد...


اگه نیومد بهش بگین...

مینویسم خاطرات با اشک و آه 
                        درشبی تاریک وغمگین وسیاه 
مینویسم خاطرات ازروی درد
                        تابدانی دوریت بامن چه کرد...


اشعاری از حافظ...

شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها

بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم 

فلک را سقف بشکافيم و طرحي نو در اندازيم 

دل دادمش به مژده و خجلت همي برم

زبن نقد قلب خويش که کردم نثار دوست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما، گل بي خار کجاست؟

من اگر خارم اگر گل، چمن آرايي هست

که از آن دست که او مي کشدم مي رويم 

در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد

عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد 

عقل مي خواست کز آن شعله چراغ افروزد

دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد 

اي پادشه خوبان، داد از غم تنهايي

دل بي تو به جان آمد وقت است که بازآيي...


اشعاری از خواجوی کرمانی...

مرغ جان را هر دو عالم آشياني بيش نيست

حاصلم زين قرص زرين نيم ناني بيش نيست

از نعيم روضه‌ي رضوان غرض داني که چيست

وصل جانان،ورنه جنت بوستاني بيش نيست

گفتم از خاک درش سر بر ندارم بنده‌وار

باز مي‌گويم سري بر آستاني بيش نيست

آن‌چنان در عالم وحدت نشان گم کرده‌ام

کز وجودم اين‌که مي‌بيني نشاني بيش نيست

چند گويم هر نفس کاهم ز گردون درگذشت

کاسمان از آتش آهم دخاني بيش نيست

گفتمش چشمت به مستي خون جانم ريخت گفت

گر چه خون‌خوارست آخر ناتواني بيش نيست

گر به جان قانع شود در پايش افشانم روان

کان‌چه در دستست حالي نيم جاني بيش نيست

يک زمان خواجو حضور دوستان فرصت شمار

زان‌که از دور زمان فرصت زماني بيش نيست...


اشعاری از عطار نیشابوری...

اي هجر تو وصل جاوداني *** اندوه تو عيش و شادماني 

در عشق تو نيم ذره حسرت *** خوشتر ز وصال جاوداني

بي ياد حضور تو زماني *** كفرست حديث زندگاني 

صد جان و هزار دل نثارت *** آن لحظه كه از درم براني

كار دو جهان من برآيد *** گر يك نفسم به خويش خواني

با خواندن و راندم چه كار است؟ *** خواه اين كن خواه آن، تو داني

گر قهر كني سزاي آنم *** ور لطف كني سزاي آني

صد دل بايد به هر زمانم *** تا تو ببري به دلستان

گر بر فكني نقاب از روي *** جبريل شود به جان فشاني 

كس نتواند جمال تو ديد *** زيرا كه ز ديده بس نهاني

نه نه، كه به جز تو كس نبيند *** چون جمله تويي بدين عياني

 در عشق تو گر بمرد عطار *** شد زنده دايم از معاني



اشعاری از سهراب سپهری...

کسي نيست

بيا زندگي را بدزديم

آن وقت ميان دو ديدار قسمت کنيم

بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم

بيا زودتر چيزها را ببينيم

ببين، عقربک‌هاي فواره در صفحه ساعت حوض زمان را

به گردي بدل مي‌کنند

بيا آب شو مثل يک واژه در سطر خاموشي‌ام

بيا ذوب کن در کف دست من جرم نوراني عشق را...



سخنان زیبا...

زندگی چیست؟

نان آزای فرهنگ ایمان ودوست داشتن .(دکترعلی شریعتی)

هیچ چیزی نمیتوان به کسی یاد داد امامیتوان به او کمک کرد

تا پاسخهارا در درون خود بیابد .(گالیلوئه گالیله)

بسیاری مردم شادی های کوچک را با امید خوشبختی بزرگ

از دست میدهند .(پرل س.باک)

یابه اندازه ای که تلاش کردی آرزوکن یاهرآرزویی داری ازاین به بعد 

به اندازه ی آن تلاش کن .(شکسپیر)

پول خوشبختی نمی آورد ولی نبودنش بدبختی می آورد . (همینگوی)

اشخاصی که هرگز وقت ندارند همانهایی هستند که کمتر کار می کنند . (شوپنهاور)

کسانی که نمی توانند فرصت کافی برای تفریح بیابند دیر یا زود ناگزیرند وقت خود 

راصرف معالجه نمایند . ( جان واناتیگر )

از آهسته رفتن نترس از ایستادن بترس .(مثل چینی)

وقتی کمترسزاوارم بمن مهربورز آخرآن زمان نیازمندترم .(مثل چینی)

گذشت زمان بر آنها که منتظر می مانند بسیار کند

بر آنها که می هراسند بسیار تند

برآنها که زانوی غم دربغل می گیرند بسیار طولانی

وبر آنها که به سرخوشی می گذرانند بسیار کوتاه است

اما بر آنها که عشق می ورزند زمان را آغاز وپایانی نیست...

(ویلیام شکسپیر)


تنهایم مگذار...

بخندهرچندکه غمگینی

           ببخش هرچندکه مسکینی

                     عاشق باش هرچندکه دلگیری...


حرف دل...

تو ممکنه در تمام دنیا یه نفر باشی ولی برای من تمام دنیا هستی...


جنون عشق...

ماشين رو زد کنار اتوبان و موبايل رو درآورد و شماره گرفت!

الو ... الو ... مهدی ! تورو خدا قطع نکن، فقط گوش کن، منو ببخش !

از اين حرفي که زدم منظوري نداشتم، نميتونم حتي تصور کنم که بدون تو زندگي مي کنم،

الو .... ( قطع تلفن )

اشک تو چشاي قشنگ دختر جمع شده بود. حرکت کرد!

چشم هاشو بست ...

موبايل دخترک زنگ زد! ولي کسي نبود که جواب بده!

(پيغام گير گوشي فعال شد)

--- الو ، سلام نازنينم، چرا جواب نميدي؟

از دستم ناراحتي؟ مي دونم که تند رفتم، منم نمي تونم بدون تو زندگي کنم!

الو... !

چرا جواب نميدي ! الو ...